گاهی برای رسیدن به یک آرزو ،
سالهای زیادی از عمرت را به انتظار مینشینی ، گاهی به سمت رویاهایت قدم
برمیداری ، گاهی میدوی ، گاهی از پا میفتی و سینه خیز ادامه میدهی ، گاهی
از هوش میروی و وسط راه ، پهن زمین میشوی ... به هوش که می آیی باز به راه
ت ادامه میدهی و شاید مغروری به این همه پشتکار ...
یک قدم مانده به صبح به بارگاه آرزویت نزدیک میشوی ، آنقدر خسته که رمقی در پاهایت نیست ...
ناگهان ، خدا ،درست زمانی که رسیده ای ، انتخاب دیگری هم پیش پایت میگذارد و راه دیگری هم پیشنهاد میکند ... تو میمانی و گذشته ات ، تو میمانی و دیوانگی ...
قمار که میکنی ، گاهی باید دیوانه باشی ...
من طعم این دیوانگی را چشیده ام ... پیشنهاد او از آرزوی من شیرین تر بود ...
یک قدم مانده به صبح به بارگاه آرزویت نزدیک میشوی ، آنقدر خسته که رمقی در پاهایت نیست ...
ناگهان ، خدا ،درست زمانی که رسیده ای ، انتخاب دیگری هم پیش پایت میگذارد و راه دیگری هم پیشنهاد میکند ... تو میمانی و گذشته ات ، تو میمانی و دیوانگی ...
قمار که میکنی ، گاهی باید دیوانه باشی ...
من طعم این دیوانگی را چشیده ام ... پیشنهاد او از آرزوی من شیرین تر بود ...
هیلا صدیقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر