۲۹ آذر ۱۳۹۰

این شعر آخریست که می گویم... / مزدک موسوی

صبح است بوی چشم تو می آید... صبحانه باز نان و نمک دارم
از بس که بی بهانه غزل گفتم حتی به چشمهای تو شک دارم

خورشید روزهای فروخفته! سهم من است سر به هوا بودن
بر شانه ام فرشته ی مستی را ، چیزی شبیه حور و ملک، دارم

این شعر آخریست که می گویم : دنیام پشت چشم تو گیر افتاد
حسّ شماره ی نفس آخر (حالا بیا بگو به درک!) دارمممممم

مثل فریب وسوسه ی حوّا ، یک جفت سیب قرمز وحشی را
از انعکاس پیرهن داغت در چشمهام/باغ فدک دارم

تاریخ گر گرفته ی این دنیا، یک بافه است از شب گیسوهات
تا صبح بوی چشم تو می پیچد... به این غزل، به چشم تو شک دارم

https://www.facebook.com/mazdak.mousavi
مزدک موسوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ