۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

نیما پسر کوچولوی نسرین ستوده

قرار بود من چند دقيقه‌ي آخر ملاقات بچه‌ها با نسرين در محل دادسرا به آنها بپيوندم. به سرعت كه از پله‌ها بالا مي‌رفتم، نيما را ديدم كه دست مادرش را گرفته بود و به طرف دستشويي مي‌رفت. نيما از اين كه خودش را همزمان كنار من و مادرش مي‌ديد خيلي خوشحال بود. از من پرسيد: "بابا تو هم مي‌شه با ما بيايي؟" گفتم: "آره حتما". ناباورانه خواست منظورش را دقيق‌تر توضيح بدهد بنابر اين گفت "منظورم اينه كه تو اين دستم را و مامان اين يكي دستم را بگيريد و با هم منو دستشويي ببريد". به او اطمينان دادم و بي‌درنگ راه افتاديم. دقايقي را كه او دست‌هاي كوچك‌اش را همزمان در دستان ما حس مي‌كرد شايد بهترين لحظه‌ي عمرش بود. گويي در آسمان‌ها پرواز مي‌كرد. در آن لحظه اصلا متوجه اطراف‌ و اطرافيان‌اش نبود و تنها به خودش و خودمان فكر مي‌كرد كه همراه‌اش بوديم. انگار نه انگار صدايي كه در راه پله‌ پيچيده بود صداي زنجير پابند زنداني مردي بود كه همراه مامور درست پشت سر ما از پله‌ها پايين مي‌آمد.
از فیس بوک رضا خندان، همسر نسرین ستوده

۶ نظر:

  1. درود بر نسرین ستوده وجدان بیدار جامعه ایران.
    انسانیت بدون وجود بزرگوارانی چون نسرین ستوده و زنده یاد هدی صابر و ... معنای خود را از دست میداد .
    نیما جان ظلم یک روز به پایان میرسه و ظالمین جزای سختی پس خواهند.

    پاسخحذف
  2. ظلم وستم پایان می یابد بزودی

    پاسخحذف
  3. بالاخره روزی سلطان علی را مثل قرافی می توپانیم

    پاسخحذف
  4. به امید روزی که برآرد از خاک ظلم ستم آن اهورامزدا .... آمین .

    پاسخحذف

بايگانی وبلاگ