مقواهایی که من در میان زباله های کارگاه نجاری یافته بودم، حضوری گسترده و تعیین کنند ه در آثار من دارند. و من از این بابت، از آنها سپاسگزارم. اول به نظرم رسید که قالب های مقوایی را به هم بچسبانم و برهریک، شعاری بنویسم . اما بعد، نقاشی، ذهن مرا اشغال کرد و نوشته و نوشتن را از تصمیم من بیرون راند. دریکی از قاب های بالایی، یک دست کشیدم. یعنی راستش را بخواهید، انگشتان دست چپم را گشودم و با نگاه به آن، نقاشی اش کردم. تصمیم اولیه ام براین بود که برهمه ی این قاب ها، حالاتی از یک یا دو دست را نقاشی کنم. یک چند تایی هم کشیدم. در ردیف بالا. اما اراده ام را به "دست" محدود نکردم. نقش های قالی فرسوده ی زیر پا، مرا به تماشای مدام خود می خواندند. یک به یک انتخابشان میکردم و گلی و پیچ و تابی و رفت و آمدی از آنان را درقاب ها جای دادم. یک قاب در آن میان خالی ماند. بریده ای از یک مجله را در آن جای دادم. حالا کار کامل شده بود.
نامش را "چهل تکه" گذاردم. به یاد تکه پارچه های متعددی که مادرم در سالهای دور، آنها را به هم می دوخت و از آنها رواندازی پدید می آورد.
نامش را "چهل تکه" گذاردم. به یاد تکه پارچه های متعددی که مادرم در سالهای دور، آنها را به هم می دوخت و از آنها رواندازی پدید می آورد.
منبع: فیس بوک محمد نوری زاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر