۲۴ آذر ۱۳۹۰

ردّ خون است روی پیرهنت... / مزدک موسوی





روزها بی دلیل می گذرند : ساده... بی اتفاق... تکراری
دلت از هرچه هست خسته شده ، دل به اعجاز آسمان داری

مثل یک ابر مست باران زا که نشسته میان پیرهنت
به خودت - خیس و خسته - می چسبی، گیج و دیوانه وار می باری


این بهانه ست! شانه ات باید چیزی از جنس آسمان باشد
یا نه! سیصد چهارصد ایوب توی قلب خودت نگه داری


بی شک این بغض ها غریزی نیست.... بس کن ارثیه پدرها را
چشم از هرچه پنجره... بردار! تو منو روی شونه هات داری


شعر چیزی به جز تلنگر نیست : در سرت اتفاق می افتد
که تمام گذشته هایت را واژه واژه به یاد می آری


شعر تن پوش واقعاً خوبیست روی لبهای پر حرارت تو
جان به لب می شوی ، نمی میری! لب به لب می شوی، نمی باری


مرز پیراهنت مشخص نیست توی این روزهای خون آلود
توی جغرافیای عریانیت سیب سرخ هبوط می کاری


مثل تاریخ بی هویت من خزرت تکه پاره خواهد شد
و خلیجت (که فارس دیگر نیست) : سهم قلیان نقش قاجاری

مزدک موسوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ